عماد خراساني:
دلم آشفته آن مايه ناز است هنوز مرغ پرسوخته در پنجه باز است هنوز
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسيد دل بجان آمد و او بر سر ناز است هنوز
گرچه بيگانه ز خود گشتم و ديوانه ز عشق يار عاشق کش و بيگانه نواز است هنوز
خاک گرديدم و بر آتش من آب نزد غافل از حسرت ارباب نياز است هنوز
گرچه هر لحظه مدد ميدهدم چشم پر آب دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز
همه خفتند به غير از من و پروانه و شمع قصه ما دو سه ديوانه دراز است هنوز
گرچه رفتي، ز دلم حسرت روي تو نرفت در اين خانه به اميد تو باز است هنوز
اين چه سوداست عمادا که تو در سر داري وين چه سوزيست که در پرده ساز است هنوز
|